با پدرِ حمید و محمدرضا حرف زدم. دو تا از چهار دانشآموز افغانی که معلمی در پاکدشت مجبورشان کرده بود به عنوان تنبیه دست در چاه توالت مدرسه کنند و آن را در دهان بگذارند.کارگرند. کارگر سادهی ساختمانی. جفتشان سرِکار بودند.گفتم با جمعی از رفقا تصمیم گرفته ایم وکالتشان را برای شکایت از معلم متخلف بر عهده بگیریم. فقط کافیست وکالتنامه را امضا کنند و بقیه کارها را بسپرند به ما.
گفتند نه ممنون. نمیخواهیم پیگیری کنیم. مدیر مدرسه آمده بود دم در خانههایشان برای عذرخواهیِ حضوری. معلم را هم منتقل کرده بودند به یک مدرسهی دیگر. پدر محمدرضا میگفت تا همین حدش را هم انتظار نداشتهاند. تازه از کربلا برگشته بود. گفت دلش نمیخواهد آن معلم، بدبخت و گرفتار شود. گفت حالا یک اشتباهی کرده و تمام شده ماجرا.دوست ندارد زن و بچهی معلم توی پاکدشت سرشکسته شوند.
گفتم پس شمارهام را بنویس جایی. کاری اگر داشتی زنگ بزن.خندید وگفت من کارگرم.مهاجرم. ما را دادگاه و پاسگاه راه نمیدهند. همین یک لقمه را هم بگیرند زن و بچهمان تلف میشوند از گرسنگی.
گفتم پس شمارهام را بنویس جایی. کاری اگر داشتی زنگ بزن.خندید وگفت من کارگرم.مهاجرم. ما را دادگاه و پاسگاه راه نمیدهند. همین یک لقمه را هم بگیرند زن و بچهمان تلف میشوند از گرسنگی.
حالم حالا چیزی میان خشم و حیرت و فروماندگیست. از رنجی که بر ایشان میرود. از صبوریشان بر این رنج و از ناکامیِ ما در فهمِ بزرگیِ رنجشان. از پدر حمیدپرسیدم حمید کجاست؟ گفت مدرسه. گفتم اذیت نشده؟ گفت چارهای ندارد. درس نخواند باید بیاید پیشِ من کارگری.دوباره خواهش کردپیگیر ماجرا نشویم. میترسید بیایند درِ مدرسه را بندند و درس و مشق بچهها ول بشود به امانِ خدا.
خواستم حرفی بزنم. امان نداد.گفت صابکارش ببیند وسطِ کار با موبایل حرف میزند شاکی میشود. میان مکث و سکوت و خفگیام پشتِ تلفن،معذرتخواهی کرد و رفت.حتی شاکی هم نبود. بیشکایت رفت.
فیسبوک کاوه راد
No comments:
Post a Comment