چیزی که توی نظرات درباره این کتاب برام جالبه اینه که همه به این اشاره می کنن که وجه تمایز دلقک با اطرافیانش اینه که صادق تر از اطرافیانش هست ! در حالی که به نظر من اصلا این نیست ! چون این شخص شکست خورده ای هست که حتی هنوز به اون مرحله ای هم نرسیده که بتونه واقعیت از دست دادن عشقشُ بپذیره ! و چه طور می تونه واقعیت رو ببینه ؟ : " سر انجام کشیش که شکی در اعتقاد و ایمان وی ندارد می پرسد : دخترم شما چه کمبودی دارید ، چه مسئله ای شما را آزار می دهد ؟ اما تو توانایی پاسخ دادن به این سوال را نداری . نه تنها از گفتن بلکه حتی از فکر کردن به آنچه من می دانم ناتوان هستی . کمبود تو یک دلقک است ." و در جای دیگری دلقک با خودش فکر می کنه که چطور ماری تمام کارهایی که با من انجام می دادُ داره با یه آدم دیگه انجام می ده ؟! در حالی که همه ما می دونیم که ماری به احتمال خیلی زیاد به راحتی این کارُ انجام می ده و توی اون لحظه ها حتی یه ثانیه هم به هانس فکر نمی کنه ! و حتی هانس فقط به این دلیل با کلیسا این قدر مشکل داره چون فکر می کنه کلیسا ماری رو ازش گرفته ! و به زیبایی این قضیه به تصویر کشیده شده توی این کتاب ! در واقع در عقاید یک دلقک نشون داده میشه که دلیل اصلی اینکه کسی برای مثال چیزی مثل کلیسای کاتولیک رو قبول داره توی جامعه ها سود یا ضرری هست که اون موضوع به هر یک از ما می رسونه و حتی دلقک ، تابع سیرکِ ... چون سیرک هست که اونُ تامین می کنه
یادداشتی درباره عقاید یک دلقک
No comments:
Post a Comment