میدانید توی قرارگاه چه بلایی سر عقبافتادهها میآورند؟
کتکمان میزنند.
دستکم ماهی یک نوبت.
آره، من عضو باشگاه چشمکبودها هستم.
معلوم است که میخواهم بروم بیرون.
کدام بچهای است که نخواهد برود بیرون.
اما توی خانه ماندن بیخطرتر است.
برای همین بیشتر وقتها را توی رختخواب جا خوش میکنم، کتاب میخوانم و کاریکاتور میکشم.
یکبند کاریکاتور میکشم.
کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهرم و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی؛ و هر کسی که توی قرارگاه هست.
میکشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفتاند.
میکشم چون کلمات خیلیخیلی محدودند.
اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبانِ دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدمها منظورتان را میفهمند.
اما وقتی تصویری میکشید، همه میتوانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گُلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش می کند، می گوید: «این گُله.»
پس تصویر میکشم چون میخواهم با مردم دنیا حرف بزنم. و می خواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
وقتی قلم توی دستم است احساس میکنم آدم مهمی هستم. احساس میکنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلاً یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند.
برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است.
یک نگاه به دنیا بندازید. تقریباً تمام آدمهایی که پوست تیره دارند هنرمندند. خواننده و هنرپیشه و نویسنده و رقصنده و کارگردان و شاعرند.
پس میکشم چون یکجورهایی احساس میکنم این کار تنها راه نجات من از قرارگاه است.
خیال میکنم جهان مجموعهای از سیلابها و سدهای شکسته است، و کاریکاتورهای من قایقهای کوچک نجاتاند.
شرمن الکسی
No comments:
Post a Comment