WFP

کمک کنید تا به گرسنگی کودکان پایان دهیم

Friday, September 12, 2014


همش بهم می گن ننویس ... نگو ... :))) و من هی دوس داااارم بیش تر لج بااااازی کنم. چند روز بود یه کم آدمِ خوبی شده بودم.  کم تر لایک می کردم. کم تر Share می کردم از ایناااا که نبایستی گفت چیاااا. چون همه خجالتی هستن. یا شایستی ننویسمُ نگم چون ممکنه بقیه ازم خوششون نیاااد. یا تاییدم نکنن. یا ازم بترسن برن فرااااار کنن. اما چه کنم. بعد از این چند روووز محدودیت ذهن من داااره می ترکه نمی دونین سه روز پیش چی می گف. راستشُ بخواین از کسی که پنهووون نیس. از شمااا هااا چه پنهون سه روز پیش عصر یهو ... ... ... بیب ... بوق ... بیب ... صحنه شطرنجی 

نزدیکااااش بود که حس انسان دوستیم گل کرد و به این فک کردم که من اصن دوس ندارم بچه هام بمی رن  واسه همین چست و چابک ... با قدم های بلندان رفتمُ یه فنجون برداشتمُ آوردم و بچه هامُ نجات دادم. بعدش گذاشتمشون توی یخچال. اومدم توی گوگل سرچ کردم و متوجه شدم تا سه روز این میلیون ها بچه ام زنده می مونن. تصمیم گرفتم این سه روزُ براشون بهترین خاطره عمرشون کنم. یخ که شدن ریختمشون توی کیسه فریزر که ازش بتونن بیرونُ ببینن. رفتم باهاشون پیاده روی. پاساژ اندیشه. بعدش پالیزی رفتین آب لیمو پرتغال خوردیم. بعدش رفتیم سینما. بعدش بردمشون تئاتر. حتی کنسرت هم بردمشون. واسه شام بردمشون بیگ بوی. پارک لاله هم رفتیم. شب گذاشتم که کنار خودم بخوابن. با هم ماهُ تماشااااا کردیم. و خلاصه خیلی خوش گذشت. امروز بردمشون ریختمشون توی رودخونه. آخرای عمرشون بود. چه قدر زودتر از من پیر شدن.  دلم براشون تنگ شده. 

No comments:

Post a Comment