بالاخره تلاش یکساله به نتیجه رسید، چه خوب است تلاشی به نتیجه برسد ...
کتابهایم که پشت در ارشاد ماند، من هم همینطور واخورده و سرگردان میان زمین و آسمان مانده بودم. یادم هست بار اولی که ناشر زنگ زد و گفت کتابت ممنوع الچاپ شده، توی بازارچه رضا داشتم برای خودم سر به هوا و شنگول راه میرفتم، بعد تلفن زنگ خورد، من سکوت کردم، زانوهایم خم شد، حتی یادم هست که کجا یکهو نشستم، همیشه همینطور هست، وقتی ناگهان خبر بدی به من میرسد یکهو زانوهایم خم میشود، چه سالی بود آن سال؟ هشتاد و نه...
از آن موقع تا الان، هرچه به در ارشاد ما زنگ و لنگ و لقد پراندیم جواب فقط یک چیز بود: « ممنوع الچاپ»
خب، سرخوردگی اولین چیزی است که سراغ آدم میآید، من اما افسردگیام را دور زدم، نه اینکه قلمم را زمین بگذارم، نه، که همچنان و همیشه خودم را نویسنده میدانم، اما دنبال مفری میگشتم تا بتوانم کمی نفس تازه کنم.
نور و سایه، نور و سایه... نور نور نور...تیلیک. شاتر و دیافراگم و وایت بالانس و ویزور و... وای خدایا، دنیا چه جای قشنگتری است وقتی دوربین دستت میگیری.
چهار پنج سالی هست که مشقِ عکاسی میکنم، شاگرد اساتید نازنینی بودم و هنوز هستم. همان شد که سرپا ماندم، همان شد که هنوز مینویسم.
حالا اینهمه غرزدم که بگویم فردا افتتاحیه اولین نمایشگاه انفرادیم در گالری آریا است. اگر بگویم دوست دارم همهی شما دوستان عزیزم را آنجا ببینم، اغراق نکردهام.
خوب است از دوستان نازنینی که در این پروژهی بخصوص من را یاری کردند تشکر بکنم، پروژهایی که ایدهی اولیهاش بهار سال 92 در ذهنم شکل گرفت و حالا به نتیجه رسیده، سپاسگزارم از همدلیهای و همفکریهای میثم کیانی، از راهنماییهای الهام هاشمی و سینا برومندی و رضیه انصاری، ممنونم از لیلا قاسمی بخاطر اینکه من هی غر زدم و او هی شنید و فقط روحیه داد، در آخر،ممنونم از خانم آریا اقبال که این فرصت را به من داد تا این خوشی را با دیگر دوستانم تقسیم کنم و عکسهایم را به نمایش بگذارم. - پونه ابدالی
کتابهایم که پشت در ارشاد ماند، من هم همینطور واخورده و سرگردان میان زمین و آسمان مانده بودم. یادم هست بار اولی که ناشر زنگ زد و گفت کتابت ممنوع الچاپ شده، توی بازارچه رضا داشتم برای خودم سر به هوا و شنگول راه میرفتم، بعد تلفن زنگ خورد، من سکوت کردم، زانوهایم خم شد، حتی یادم هست که کجا یکهو نشستم، همیشه همینطور هست، وقتی ناگهان خبر بدی به من میرسد یکهو زانوهایم خم میشود، چه سالی بود آن سال؟ هشتاد و نه...
از آن موقع تا الان، هرچه به در ارشاد ما زنگ و لنگ و لقد پراندیم جواب فقط یک چیز بود: « ممنوع الچاپ»
خب، سرخوردگی اولین چیزی است که سراغ آدم میآید، من اما افسردگیام را دور زدم، نه اینکه قلمم را زمین بگذارم، نه، که همچنان و همیشه خودم را نویسنده میدانم، اما دنبال مفری میگشتم تا بتوانم کمی نفس تازه کنم.
نور و سایه، نور و سایه... نور نور نور...تیلیک. شاتر و دیافراگم و وایت بالانس و ویزور و... وای خدایا، دنیا چه جای قشنگتری است وقتی دوربین دستت میگیری.
چهار پنج سالی هست که مشقِ عکاسی میکنم، شاگرد اساتید نازنینی بودم و هنوز هستم. همان شد که سرپا ماندم، همان شد که هنوز مینویسم.
حالا اینهمه غرزدم که بگویم فردا افتتاحیه اولین نمایشگاه انفرادیم در گالری آریا است. اگر بگویم دوست دارم همهی شما دوستان عزیزم را آنجا ببینم، اغراق نکردهام.
خوب است از دوستان نازنینی که در این پروژهی بخصوص من را یاری کردند تشکر بکنم، پروژهایی که ایدهی اولیهاش بهار سال 92 در ذهنم شکل گرفت و حالا به نتیجه رسیده، سپاسگزارم از همدلیهای و همفکریهای میثم کیانی، از راهنماییهای الهام هاشمی و سینا برومندی و رضیه انصاری، ممنونم از لیلا قاسمی بخاطر اینکه من هی غر زدم و او هی شنید و فقط روحیه داد، در آخر،ممنونم از خانم آریا اقبال که این فرصت را به من داد تا این خوشی را با دیگر دوستانم تقسیم کنم و عکسهایم را به نمایش بگذارم. - پونه ابدالی
No comments:
Post a Comment